واژه غریبی است، به قدمت به حرف افتادن بشر شاید…. وقتی اولین انسان به دومین انسان رسید
و از او پرسید: «سرنوشت آن دیگری چه شد؟» و او با سنگی در دستهایش نشان داد که شکست خورد!
وقتی که قابیل دستهای خونالودش را ظفرمندانه به خاک مالید اما در دل به دنبال واژهای گشت که حس نهفتهاش را به واقعه توصیف کند، که خود می دانست چیزی درونش شکسته است، وقتی که آدمیان در جنگ با طبیعت و خودشان و ذهنشان و خدایانشان، هزارباره، دچار همان واژه همزاد خود میشدند، دچار شکست.
وقتی که همواره سر مادری سیاهپوش به زمینی میخورد و گوهری میشکست و آنکه دست دراز کرده بود میدانست شکست خورده است، درست همان وقتها بود که عدهای دست به کار شدند که بدانند چرا رسولان و مصلحان شکست میخورند، چرا ملتها شکست میخورند، چرا دولتها شکست میخوردند، چرا آدمیان شکست میخورند، چرا ما شکست میخوریم، بیاینکه فرض کنند جنگی و رقابتی و مبارزهای در کار نبود پیش از آنکه، در غیاب ایمان،
قابیل به قلم چاقویش مفهومی بدیع برسازد و بیشترش را بخواهد، قدرت را
منتشر شده در نشریه مروارید، شماره دیماه ۱۴۰۰